عشق پوشالی
 
 
جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 12:13 ::  نويسنده : فرهاد

عجبــــ وفـــایـــیـ دآرد این دلتنگــــیـ…!
تنهــــاشـ کــه میـــذآریـیـ میــریـ تـــو جمــعـ و کــلّیـ میگــیـو میخنــدیـ…
بعد کـــهـ از همــــــهـ جـــــدآ شدیـ از کـُنـــجـ تآریکـــیـ میآد بیــــــرونـ
مــــیـ ایستـــهـ بغـــلـ دستــتــــ …
دســتـــ گرمشـــو میذارهـ رو شونتــــ
بـــــر میگـــردهـ در گوشــتـــ میگـــهـ:
خـــوبــیـ رفیـــــــــق؟؟!!
بـــآزمـ خودمـــمـ و خـــودتــــ



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 12:11 ::  نويسنده : فرهاد
اونـــیـ کــــه واقــــعا دوســـــتـ داشتــــهـ بــــــاشهـ
شــــــــاید اذیتـــــتـ کنـــــهـ ...
ولــــیـ هیــــچـ وقــــتـ عذابــــتـ نمیــــدهـ..
شــــاید چنـــد روزیــــ هــمـ حــــــــالتو نپرســــهـ ...
ولـــــیـ همــــهـ حـواســـــشـ پـیـــــشِ تـــــوئـــــهـ ...
شایـــــد بـاهــــــاتـ قـهــــــــــر کنـــــهـ ...
ولیـ هیـــــــچـ وقــــتـ راحـــــتـ ازت دلـ نمیکنـــــــهـ ...

 

 

 

اغلـــبـ فکــــر میـ کنیـــــمـ اینکـــــهـ بــــهـ یـــاد کسیـ هستیـــــمـ
 منتـــــیـ اســــتـ بــــــر گـــــردنـ آن شخـــصـ
غـــــافـلـ از اینکــهـ اگـــــر بـــهـ یــــــاد کسیـ هستیــــــــــمـ
 ایـــــنـ هنـــــــــر اوســــــتـ نــــهـ مـــــــــا
بــــهـ یــــاد مـــاندنیـ بــــودنـ بسیـــــار مهمـ تـــــر از بهـ یادبودنـ استـ
بـــــهـ یــــــادتمـ خــــــــوبـ مـــنـ!

 



جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 12:4 ::  نويسنده : فرهاد

من دیگه خسته شدم بس که چشام بـارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی‌ثمر برای هر زیاد و کم

وقتی فایده‌ای نداره غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو‌خالی ساده م...

 



ادامه مطلب ...


یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 19:10 ::  نويسنده : فرهاد

 

احساس کردم ...

 

نخستین بار زیرقطره های باران ...

 

درپهنای دل غمناک آسمان ...

 

ودرآن هوای سوزناک

 

در کنار برگ های زردوباران خورده ی درختان

 

با تمام یاس و ناامیدی ام

 

تورا احساس کردم...

 

احساس کردم با آغوش گرم وآرامت

 

وبا بوسه های آتشین و پرمهرت

 

و نفس های عطرآگین و وسوسه انگیزت...

 

احساس کردم...

 

عشق را...

 

بودن را...

 

و...

 

معنای تلخ زندگی را...!!



یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : فرهاد

بعد اون روز که دیدمش حدودا دو یا سه روز بعد اون رفته بود خانه یکی از دوستاش  که دیر وقت شده بود ومادر سحر رفته بود دنبالش اونم گوشیشو خانه دوستش جا گذاشته بود

اون شب دوست سحر به من خبری داد که ازش خیلی خوشم نیامد آخه حیف بود اون دختررو از دست سحر همه چی تمام بود هم پاک ونجیب بود هم زیبا!!!!

دوست سحرگفت که اون خواستگار داره

شاید ازدواج کنه معطل توء تو میخوای چیکار کنی؟؟؟؟

به دوستش گفتم که من بهش علاقه دارم فردا بهش بگو بیاد سرقرار میخوام ببینمش وباهاش حرفایی دارم گفت باشه و خداحافظی کردیم

تمام شب داشبم به این فکر میکردم که چیکار کنم؟؟؟

آخرش به این نتیجه رسیدم که باید فردا به سحر پیشنهاد ازدواج بدم

وشرایط فعلی خودموبراش بگم تا ازدواج نکنه ودرآینده برای من باشه

9صبح-90/7/30

سحر اس ام اس داد:سلام خوبی؟؟؟؟ باهام کاری داشتی؟؟؟؟

گفتم آره. میخوام ببینمت

گفت: چیکار؟؟؟ نمیشه تلفنی بهم بگی؟؟؟؟

گفتم: نه!!!

می خوام یه پیشنهادی بدم نمیشه تلفنی بگم باید حضوری بگم

گفت: چه پیشنهادی؟؟؟

گفتم: امروز بیا سر قرار همیشگی بهت میگم

گفت: اذیت نکن دیگه!حداقل بگو موضوعش راجب چیه؟؟؟

گفتم:ازدواج!!

گفت: باکی؟؟

گفتم: بادختر شاه پریون

گفت:نه جدا بگو با کی؟؟؟

گفتم: باتو خیلی تعجب کرد غروبم رفتم دیدمش اونم چهرش راضی نشون میداد

ادامه را در سری3 مطالعه کنید

ودر نظر سنجی وبلاگمون شرکت کنید اگرم دوست داشتین عضوبشین ومطلب در وبلاگ بگذارید با تشگرفرهاد



جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 17:53 ::  نويسنده : فرهاد

90/7/26

من اون روزبعد که ایستگاه اتوبوس رفتم خانه بهش اس ام اس دادم

گفتم: تو ایستگاه اتوبوس ندیدمت

گفت: من آمده بودم حالانمیدانم واقعا اومده بود یا داشت من وسرکار می گذاشت

بهش گفتم: بیا یه قرار دیگه بذاریم من ندیدمت

 اونم قبول کردش که فردا غروب ساعت4 تو شهرک مدنی هم دیگه رو ببینیم

90/7/27

دیگه وقتش شده بود که هم دیگه رو ببینیم منم زیاد شهرک مدنی رو بلد نبودم

 بخاطر همین با دوستم پوریا رفتم شهرک بعد اینکه رسیدم سر قرار

بهش اس اام اس دادم کجایی؟؟؟؟؟

گفت: تازه راه افتادم یکم تو پارک دور بزن تا برسم

یک ربع طول کشید تا بیاد منم توی این یک ربع درحالی با دوستم

قدم میزدم مدام به این فکر میکردم یعنی چطور دختریه؟؟؟؟

نکنه قیافش خوب نباشه؟؟؟؟

نکنه کلکی تو کار باشه؟؟؟

کسی روبیاره تا با مشت ولگد ازم پذیرایی کنن!!!

باخودم تو این فکرا بودم که بهم اس داد بیا توکوچه روبه روی پارک

رفتم توکوچه یه شال زردسرش بود

یه مانتومشکیم پوشیده بود

فکرشو نمی کردم که اینقدر خوشکل باشه

مثل یه فرشته بود

دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم

به آرومی گفت: سلام

گفتم: سلام چطوری؟؟

گفت: خوبم

بعدش راجب هم دیگه حرف زدیم

خوب هم دیگه رو بشناسیم

حدودا یک ساعتی طول کشید توی این یک ساعتی که باهم بودیم احساس خیلی خوب عجیبی داشتم!! ازش خیلی خوشم اومده بود

وقتی که داشتم برمیگشتم خونه بهم اس ام اس داد نظرت راجتم چیه؟؟؟ چطور بودم؟؟

بهش گفتم: فوق العاده بودی همون چیزی بودی که می خواستم

ازش پرسیدم من چطور بودم؟؟؟؟

گفت: عالی

خب دوستان باقی داستان بمانه برای سری2 که میتونین تا حدکثر سه روز دیگه از تو موضوعات وبلاگ انتخابش کنید وبخوانید...............

راستی حتما تو نظر سنجی ما توصفحه اول وبلاگ شرکت کنید

باتشکراز اینکه مارو انتخاب کردین فرهاد

 

 

 



جمعه 6 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 11:40 ::  نويسنده : فرهاد



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:8 ::  نويسنده : فرهاد

 

 

 

دلتنگی چه حس بدی است....

تنهایی چه حس بدی است

کاش...

پاره ای ابر میشدم

دلم مهربانی می بارید

کاش نگاهم شرار نور میشد

اشتی میدادش

و

که دوست داشتن چه کلام کاملی است

و

من...

چقدر دلم تنگ دوست داشتن است!

 

 

 

میان ماندن و نماندن

فاصله تنها یک حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد

 


بی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

توسط تیلور



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:7 ::  نويسنده : فرهاد

 

 

 

درد مرا شمعـــــــــی می فهمد …

 

که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ،

آتشـــــــــش زدنــــد …



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:6 ::  نويسنده : فرهاد

 

 

یــادم بــاشـــد ، امشب بعضی از آرزوهایم را دَم ِ در بگذارم

تــا رفتگـــر ببــــرد ! بیچــاره او

ما بقــی را هم نقــدا” بــا خود بــه گور می بـــرم

ما بقــی همــان ” آرزوی بــا تــو بودن ” است

نتــرس جانکم

حتــی آرزوی ِ داشتنت را هم بــه کســی نمی دهم



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:4 ::  نويسنده : فرهاد



ksnhc3042lf59aasok3h.jpg

گاهی دست " خـــودم " را می گیرم،می برم هوا خوری

" یــاد " تو هم که همه جا با من است

" تنــهایــی " هم که پا به پایم میدود...

میبینی؟

وقتی که نیستی هم جمعمان جمع است



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:2 ::  نويسنده : فرهاد

 

http://www.xaraxone.com/FeaturedArt/sep06/assets/images/PURPLE-NIGHT.gif

بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش

فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی

دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم

ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی

چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی

نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی

زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:0 ::  نويسنده : فرهاد

 


یه روز یه عزیزی میگفت: دوستی رو از زنبور یاد نگرفتم


که وقتی از گل جدا میشه میره سراغ یه گل دیگه


دوستی رو از ماهی یاد گرفتم که وقتی از آب جدا میشه میمیره،
چند ساعتی رفتم توی فکر دوستی،زنبور،ماهی،...


ما دوستی رو از کی یاد گرفتیم
از آدمهایی که این روزها از گلی جدا نشده میرن سراغ گل دیگه؟
یا از آدمهای ماهی نما؟؟؟
دلمون و دریا می کنیم واسه دوستایی که فکر می کنیم برامون می میرند
غافل از اینکه این روزها همه درسهای بازیگری رو از بهرند
وباز یه کلاه بزرگتر از قبلی ها میره روی سرمون
و سرمون رو از سنگینی این همه کلاه نمی تونیم بلند کنیم
و هر کسی ما رو میبینه دلش میسوزه که توی اینهمه گرگ چه آدم سر به زیری!!!
واقعا ایول داره!!! بابا سرتو بگیر بالا ببین دوروبرت چی میگذره....
ما که اصلا نفهمیدیم این دوستی که میگن چیه!؟!
از کجا میشه خرید! اصلا گیر میاد؟
بعضیا میگن کمیاب شده، حتی توی ناصر خسرو هم نمیشه پیداش کرد!!!
ولی من پیداش میکنم،
به همه ثابت میکنم که دوستی هنوز هست،
من احساسش می کنم?

احساس زبان روحه و روح که اشتباه نمیکنه،می کنه؟؟؟؟؟


 



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:58 ::  نويسنده : فرهاد

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ،

که یکی بود ، دیگری هم بود . همه با هم بودند .

و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .
 

هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .

 و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم .

هنر نبودن دیگری



پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 8:42 ::  نويسنده : فرهاد






چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 15:0 ::  نويسنده : فرهاد



توی این شبای دلگیر تو بیا پناه من باش

توی تنهایی شکستم بیا تکیه گاه من باش

دلم از غربت اینجا بی تو بدجوری گرفته

بیا می دونم که یادم هنوز از یادت نرفته

نذار اون نگاه آخر ، آخرین وداع ما شه

دل بِده به خواهش من ؛ دستامون نذار جداشه

دوباره منو صدا کن ببرم تا لب رویا

بی تو امروز رو نمیخوام ، برسون منو به فردا

دوباره منو صدا کن

دلم و بازم بلرزون

هر چی فانوسه بسوزون

شب و از صدات بترسون

نذار این بلور اشکام

طعمه ی خاک سیاه شه

من می خوام عکس من و تو

توی قاب کهنه باشه

پا بذار رو چشم خیسم

شیشه ی این شب و بشکن

نذار عمر این جدایی برسه به مـــُردن من



چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:57 ::  نويسنده : فرهاد


 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنج های عالم را در رگ هایم جاری کرد

دردهایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد

دوری از تــو و حـسرتی عمــیق به قـلبــم آویــخـت و پوسـت تـن کـودک عشـقم را بـا تاولـهای درد ناک

داغ ستم پوشاند

دلتنگی برای کـسی که فرصـت انــدکی بـرای خـواسـتنش بــرای داشـتنـش داشــتم

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خــویـــش از کـــسی

کـــــه دوســـــتــــش دارم کــــنـــــده شـــــوم

در آن سوی مرزها دوست داشتن گناه است

حق من نیست

به آتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند

 



چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : فرهاد



 

 

کاشکي بودي و مي ديدي که دلم داره ميميره

 

 

کاشکي بودي و مي ديدي که بهونت و ميگيره


مي دوني عطر نفس هات چي به روز من آورده؟


مي دوني دوري دستات اشکمو باز درآورده؟


جاي انگشت هاي نازت چي بزارم توي دستم؟


کاشکي بودي و سرت رو باز مي ذاشتي روي شونم


باز مي ذاشتي و مي گفتم تويي اون همه بهونم


به خدا فرض محال که يه دم بي تو بمونم


تو شدي همه وجودم تويي رنگ آسمونم


عمريه در طلب تو سوختم و مثل کويرم



چهار شنبه 4 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 12:55 ::  نويسنده : فرهاد

سلام دوستان

 من امروز میخوام براتون از دوستی فرید وسحر تعریف کنم که برگرفته از واقعیته بخاطر همین از استفاده ی اسم های واقعی بعضی از شخصیت های داستان معذوریم تاحدودی میشه گفت این داستان برای کسانی که تاحالا عشق و تجربه نکرد یه درس عبرت.....!!!!

خب بریم سراغ داستانمون......................

 

 مطب را در ادمه مطلب بخوانید........



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق پوشالی و آدرس love211.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 53
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



تماس با ما